گر چه با آینهٔ خویی سر کار تو نبود


با من این سنگدلی نیز قرار تو نبود

غرق خون شد دل من، جام صفت، گر چه لبم


آشنا با دو لب باده گسار تو نبود

چرخ، در پیش رخت، اینهٔ ماه گرفت


کس سرافرازتر از آینه دار تو نبود

سبزهٔ گمشده در سایهٔ جنگل بودم


بر من ای مهر دل افروز! گذار تو نبود

موج مهرت به سر ما قدم لطف نسود


همچو گرداب، به جز خویش، مدار تو نبود

عیب دامان ترم بود که آتش نگرفت


ورنه، ای عشق! گناهی ز شرار تو نبود

ای که خورشید شدی، روی نهادی به گریز


جر سوی مشرق برگشت، فرار تو نبود

زلفْ آغشته به آژیدهٔ سیمین کردم


تا نگویی سحری باش با شب تار تو نبود